به هنگام غذا خوردن دهانم درد می گیرد
ببین حیدر همه تاب و توانم درد می گیرد
به زینب قول دادم تا سرش شانه کشم امشب
چگونه، چون تمام بازوانم درد می گیرد
ببند آرام تر زینب محل زخم پهلویم
که در هنگام بستن استخوانم درد می گیرد
چنان رویم ورم دارد که وقت صحبت با تو
علاوه بر رخم حتی زبانم درد می گیرد
هنوز از آتش آن روز پشت درب می نالم
تن سرخم، تن آتشفشانم درد می گیرد
دلم می خواست دستت را بگیرم توی دستانم
که تا دستم به دستت می رسانم درد می گیرد
مخواه از من که بی دیوار تا از جای برخیزم
که بی دیوار کل جسم و جانم درد می گیرد
حسن می گرید و آرام اشک از دیده می ریزد
ولی تا دست رویش می کشانم درد می گیرد
ز بس که گریه کردم اشک هایم سوخت حیدر جان
که هر دم اشک چشمی می فشانم درد می گیرد
همیشه گفته ای زهرا نگاه مهربان داری
ولی دیگر نگاه مهربانم درد می گیرد
گواهی می دهد از خود تنور خانه ات حیدر
که با دستم خمیری می فشانم درد می گیرد
شاعر میثم رنجبر